وقتی شکیبایی زنده یاد می خواند :
* می دانم حالا سال هاست ؛ که دیگر هیچ نامه ای به مقصد نمی رسد *
یاد من و تو می افتم ؛ که سال ها بعد حتی همین هیچ نامه را هم در لغت نامه هایمان نداریم . خوب می دانیم تقصیر هیچ ستاره ی دنباله دار نیست ؛ نه او که سالیان سال دنباله اش به زمین رسیده است و نه این که همین دیروز بود که دنباله اش را برایش طلایی نقاشی کردند .
یادم هست به جای آن همه روزها که ستاره نداشتیم شب را انتظار می کشیدیم و تا آمدنش هزار نقشه را برملا می کردیم .
رسم بازی را یادمان نداده بودند که وقت آمدن تنها یک دنباله دار ، تمام خودم را از یاد بردم تا به جای تو که نیامده بودی آرزو کنم .اما تو چه آرزو کرده بودی که من ندانسته ، نخواسته این طور آرزویت شدم .
دیدی حتی آرزوی تو هم به مقصد نرسید چه رسد به نامه ای که نوشته می شود ،خوانده می شود و ثانیه ها بعد پاره پاره می شود و تو تکه تکه ی شکسته شده ی قاب یادگاریی که از تنها ستاره دنباله دارت را داشتی ، می بینی که حتی شیشه خورده هایش را نمی توان جمع کرد .
نکن ؛دست نزن ، دیگر طاقت گریه هایت را ندارم حتی تمام چسب زخم هایمان تمام شده .
می گویند : بقالی سر کوچه هم دیگر از دستمان خسته شده ؛
حتی تمام داروخانه های شهر .
بریدی آخر .........
گفتم : نکن ؛دست نزن . مگر نشنیدی ؟!!!!!!!!
گفتم که دیگر نمی توان درشترین تکه هایش را هم جمع کرد .
برو شاید بتوانی از نو قاب بگیری البته نه در اتاق من بلکه اتاقی در جایی دیگر .
***************